پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

آرایشگاه

      یکشنبه  1391/12/20             امروز بعد از اینکه باباییو به فرودگاه رسوندیم ، من و دایی امیر پسر گلم و به مجتمع پارک رفتیم تا موهای پسر کوچولومو برای عید کوتاه کنم، وقتی رسیدیم از دایی امیر که پارسارو بغل کرده بود خواستند تا پسرمونو روی صندلی قرار بده  ولی از همون ابتدا پارسا ناآرومی می کرد طوری که من ودایی امیر محکم شمارو گرفته بودیم بازم آرایشگر از یکی از همکارهاش خواست تا بیاد وبه ما کمک کنه .       پارسا هم پشت سر هم می گفتی تمام شد،بریم، بسه .تا اینکه با کلی مشقت تقریبا کوتاهی به پایان رسید وتنها خط انداختن اون ...
27 فروردين 1392

بولینگ

     چهارشنبه  1391/12/23            امشب من ومادرجون ،پدرجون ، خاله زینب ، دایی امیر ،عمو هادی ، سمیه وسمانه به بولینگ رفتیم .جای همگی خالی خیلی خوش گذشت پسر گلم هم خیلی ذوق کرده بود ودر ابتدا می خواست که اونم توپا رو پرتاب کنه ولی سنگین بود منم نمی دونستم که بولینگ برای اونا هم وجود داره برای همین من یکی از توپا رو برداشتم ودر حالی که اونو توی دستام نگه داشته بودم ازش خواستم تا اونو برداره ولی به خاطر سنگینی نمی تونست به همین خاطر اون متقاعد شد تا فقط مارو تشویق کنه وخیلی خیلی بامزه از کنار ما رو تماشا می کرد وبا تمام وجود تشویقمون می کرد. ...
27 فروردين 1392

رفتن به اصفهان

      جمعه  1391/12/18       امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم وبعد از قرار دادن وسایل در ماشین به طرف اصفهان به راه افتادیم .هنوز در اوایل راه نرسیده به فیروز آباد بودیم که پارسا شروع کرد به گفتن اینکه دلم درد می کنه وما هم که فکر می کردیم این تنها یه بهانه است برای اینکه جلو بیاد وکنار ما بشینه اونو روی پاهام گذاشتم ولی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه دفعه همه چیز عوض شد وپارسا شروع کرد به برگردوندن چیزایی که خورده بود وتمام لباسهای خودش ومنو کثیف کرد ، ما خم مجبور شدیم که در کناری یه توقف کوتاه داشته باشیم تا لباسهامونو عوض کنیم وبعد از اون دوباره به راه افتادیم .  &...
27 فروردين 1392

چهارشنبه سوری

        سه شنبه  1391/12/29             امشب آخرین سه شنبه سال یا به عبارتی چهار شنبه سوریه ، شبی که بعد ار سالی پر از دغدغه وخونه تکونی انسانها دور هم جمع می شند تا خونه های دلشونم تکونی بدند وتمام بدی ها ،کینه ها ودشمنی هارو دور بریزند و آماده بشند برای سال جدید با تمام خوبی ها.            ما هم از این جشن استفاده کردیم ولی به روش امروزی ، یعنی اون شب همگی به باغ عمو اکبر رفتیم جای همگی خالی از روی آتیش پریدیم ترقه های دایی امیرو هم در کردیم . پارسا هم کوچیک بود ونمی تونست از روی آتیش بپره دایی امیر وشو...
27 فروردين 1392

کنسل شدن پرواز

      پنج شنبه     1391/12/17      امروز ساعت 3 بعد از ظهر برای اصفهان پرواز داشتیم .تقریبا آماده شده بودیم که تماس گرفتند وگفتند که به دلیل بارش برف در تهران پرواز کنسل شد.      خیلی ناراحت شدیم ،آخه یه جای دیگه برف می یاد ، یه سری دیگه خوشی می کنند و پیستاشو میرند ولی پروازهای ما کنسل می شه وتمام برنامه های مارو بهم زد .ما هم تصمیم گرفتیم  فردا با ماشین خودمون بریم.
19 فروردين 1392
1